۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

اسب سرکش در سينه ی ليلی

ليلی گفت: موهايم مشکی است، مثل شب ، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های دل من است

نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گيسوی ليلی را ببينی؟

مجنون دست کشيد به شاخه های آشفته ی بيد و گفت: نه نمی خواهم، گيسوی مواج ليلی را

نمی خواهم. دلم را هم

ليلی گفت: چشم هايم جام شيشه ای عسل است،شيرين، نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببينی؟ شيرينی ليلی را؟

مجنون چشم هايش را بست و گفت : هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟

ليلی گفت: لبخندم خرمای رسيده ی نخلستان است . خرما طعم تنهايی ات را عوض می کند

نمی خواهی خرما بچينی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوست تر دارم

ليلی گفت : دست هايم پل است . پلی که مرا به تو می رساند. بيا و از اين پل بگذر

مجنون گفت : اما من از اين پل گذشته ام.آنکه می پرد ديگر به پل نيازی ندارد

ليلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی است. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بريده. اين اسب را با خودت می بری؟

مجنون هيچ نگفت. ليلی که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛تنها شيهه اسبی بود و رد پايی بر شن

ليلی دست بر سينه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد

اسب سرکش اما در سينه ی ليلی نبود


هیچ نظری موجود نیست: